خوشا به حال شاپرک*...
هو...
خسته ُ ناآرام بر روی بالشی نجیب و آرام...
سر می غلتانم...
دغدغه هایم یکی یکی جامه قبا می کنند...
آهی در تارهای صوتی گلویم محصور مانده است...
و هیچ فریادی از حنجر ه ام طلوع نمی کند...
پس چشمانم غروب می کنند...
و لحظاتم جاری می شوند...
....
هوا کمی سرد شده است...
سوز ِپاییز دل ِپنچره را تکان می دهد...
و شاپرکی وارد اتاقم می شود...
انگار چشمانش به رنگِ دانایی ست...
و بال هایش بوی معرفت می دهند...
رایحه ی آشنایی ست....
گویا خاطره ای از ازل برایم تکرار می شود...
با نگاهم شاپرک را در اتاق دنبال می کنم...
بر روی چراغ می نشیند...
و سپس... سرمست به دورِ آن می چرخد....
می چرخدُ ... می چرخدُ...می چرخد...
آنقدر می چرخد تا در سلوکی انفرادی
به نور می رسد....
خوشا به حال ِ شاپرک....
[ یکشنبه 92/7/14 ] [ 3:42 عصر ] [ immolate ]
نظر